چمدان کوچکم را بستم

خالی و سبک. بدون دغدغه ی جا ماندن از اتوبوس ترمینال غرب

مسیر؟ خوب تنها یک جا مانده که برای من شاید جایی داشته باشد 

حد اقل گرم تر از آشیانه ای که تو برایم پر از حسرت و التماس و تحقیر ساختی

همه اش پیشکش دنیای پر از خوش استیل های پنهانی ات...

آه خدای من شناختی؟

بخدایت قسم بی منظور بود

اگر خدایی داری!!


جنجال شبه هاي پشت پنجره چيز ديگري زمزمه مي كنند

سپيده در سياهي گم شده

و شكوفه هاي شروع من برگشت خورده اند

ديگر آن سوي خيابان قدم نخواهم گذاشت

دلخوشي به سايه ها را ترجيح داده ام

تو فكري بهتر از اين داري ؟

پشت به پشت همیشه رو به آفتاب پشت ابر دست به قلم

هفت روز هفته ای رو مینویسم که بیش از یک روز آن را زندگی نکردم

فصل سیب گذشته و سایه ی شب پیداست

 بی بهانه به آغوش تخت خوابهای سیاه و سفیدم می روم

خواب ...

 سراغی از من بگیر . امشب هم خاموش مانده ام



متولد شدم به هیچ و پوچ و از ریسمان ترس آویزان

به این دنیا قدم نحسی گذاشتم که همه ی زمین از من آلوده شد

منی که به پوچی گفتم زکی...



انگور دوست ندارم اما مادرم یک خوشه برایم می آورد

میخورم و لذت می برم چون طعم نوازش های مادرم است





سعی به فراموشی می کنم اما این روز ها درگیرم

حافظه ی بارانی من

تو هر لحظه صدای مهیب رعد میدهی اما نمی باری

و تو ای دلخوشی دور من

این پنجره رو به گذر گاه تو باز می شود

و من پشت آن دست خیالت را گرم می فشارم

چشم میدوزم به انتهای خیابان و باز لبخند میزنم. . .



دو روزه  که عادت ماهانه من شروع شده

عادت هفت روزه ای که شمارش می کنم زود به پایان برسه

اما انگار این عادت ماهانه نیست

عادت همه روزه ی زنانه ایه که دستهامو مردونه و زمخت کرده

من زنم و این سیاه ترین سایه ایه که هر لحظه دنبالمه 

سعی می کنم اما اینجا دیگه انتخاب با من نیست

من انتخاب میشم

و تو منو انتخاب نمیکنی... به همین راحتی

خیلی لطیف و آهسته که مبادا احساسم ترک بخوره

دستامو رها میکنی

و میگی : خدا حافظ عزیزم



هستی ام هنوز بر پایه توست که روزی باید می آمدی به سراغم و بودن را یادم می دادی

و خیلی زود می رفتی . چقدر شیرین دروغ گفتی که دوستت دارم .

ساده ترین کلام برای با تو بودن را بارها به یادت زمزمه می کنم و

با تو گپ می زنم . می خندم . می رقصم

ولی هنوز از بوسیدن تو عاجزم . . .

سلام.

چراغ ها در روشنایی روز به فراموشی سپرده می شوند

اما چراغ من در تاریکی به خاموشی سپرده شده...

وسوسه کثیف

ساده گذشت همه ی لحظه های ساده ای که همه چیز بود تا بفهمم کجای زندگی ام

یک لحظه وسوسه ی خوردن سیب تو تا همیشه زنجیر شد به پاهای آلوده به رفتنم

من از نفس دست کشیدم

مطمئن باش نیش خند من بی منظوره . 

زمان... غصه دار نباش

از ثانیه های کثیف تو چیزی به ارث نخواهم برد

عقربه ها دوان دوانند تا به هیچ کجا برسند

تاریخ رسیدنم انقضا شده

وسوسه ی خوردن سیب تو تا همیشه زنجیر شده به پاهای آلوده به رفتنم

...؟

کجای زندگی افتادیم ما آدم های انسان نما؟

ما حیوان های ناطق کمتر یا با کمی هم تخفیف، هم سطح حیوان ؟

من نشسته ام دست به سینه به انتظار که گفته اند قراااااااااار است...

من که از بر کرده ام تمام حرف ها را

حفظ کرده ام که از پشت زمان مردی می آید

زمانی که گم شده در هیجان زرق و برق و رقص و ضرب و

رنگ سبز و آبی و سرخ و سفید و لجنی و حس زرد تهوع...

توی این دنیای بی کس،کسی هست که بداند؟

 کجای زندگی افتاده ایم ما آدم های انسان نما؟؟؟؟؟؟

...

و من سخت در اشتباه راهی هستم که می روم

و سخت تر این که میدانم و بر نمی گردم...

 

 

همه چیز خراب میشه وقتی که اعتماد کنم

و هنوز زمین در حال چرخیدن تو مدار خودشه

انگار نه انگار...همه چیز عادی به نظر میرسه

من هنوز حس می کنم برای مردن زندگی می کنم و برای جهنم بندگی...

زیر سایه ی پوچی هفت هزارو هفتصد و نودو پنجمین روز زندگیمو با دستای خودم پوست می کنم

این یکی هم پوچ از آب در اومد

منم مبتلا شدم مثل خیلی های دیگه

چه بیخود شده نفس کشیدن

این فصل چه هوای بدی داره

میفهمی؟ نه نمی فهمی

گناهی که به دوش می کشم

نفسی که بی اراده می کشم

حتی به زور عاشقم...

من و این پل هنوزم از تو میگیم

ما هنوزم چشم به راهیم

من و پل و این فصل هنوز به هوای تو اینجاییم

من روی این پل عادی شدم مثل یک کلاغ

تو محال شدی مثل سراب

من پنجره رو بستم اما باد اصرار داشت تنهاییم رو به روخم بکشه

اشک ریختنمو هو میکنه...

به جهنم که چشام بارونیه نه؟

لا لایی هام خوابت کرد

منو کی خواب بکنه؟

 

صبر کنید و ببینید که حتی کلاغ ها هم از شهرتان کوچ خواهند کرد

صبر کنید و ببینید که چگونه در خاکستر فرزندانتان به خوشبختی خواهید رسید

مال شما...

زندگی همه اش مال شما و هنگام رهایی از درد وجدان میتوانید به مزار مادرانتان پناه ببرید

سر در دامان خاکی شان بگذارید و بگوییدکه دعایمان کنید

بگویید فرزندانی فربه از رنج قربانی آینده کوتاهمان کردیم

آه...فرزندی نماند

همه زندگی و آینده زیبا که دعوتمان کردید به آن بیاییم مال شما

حالا بی حساب شدیم.

با گرمی تن تو سوختنم آرزوست

هم عطر ناب لحظه های تو بودنم آرزوست

لحظه لحظه همه ی وجودم در انتظار تو

در پیش چشم مهربان تو  نازم آرزوست

...

تو را آغوش میگیرم

تو خوابیدی منو اینبار میبینی کنارت، بدون اشک بدون آه می لرزم فقط

باد های رفتن و افسوس از کنار درز باز و کهنه ی در می خزند آروم

ناله میزد در که میری

دست جسمت سرد بود اما نگاهت مثل هر بار توی چشمم خیره و می خواستی نازم کنی

نا خواسته از درز کهنه رد شدی

تنها ترم کردی

 تو هر بار بوی عطر و مهر میدادی ولی این بار....

تو بوی مرده میدادی

تکرار

شمردن های من پایان ندارد

لحظه های تلخ این تنهایی من

فکر کردن    فکر کردن

خواب و بیداری و تکرار

نه نمی آیی...

رسیدن کجاست؟

نا خواسته بود همه ی آنچه را که آهسته برایت زمزمه می کردم

از بس دلم برای یک لحظه بودن تنگ شده بود

هی گفتم ای کاش

هی گفتم ای کاش

پس رسیدن کجاست؟

کجای زندگی گیر کردم که هر چه زور میزنم فقط میبینم لباسم پاره تر شده ؟

همه رسیدند و گفتند پس کی می رسیم؟

شاید منم رسیدم ولی چون نیست نرسیدم...